بسم الله.
در نقشهی خدا چه چیزی اتفاقی ست؟ هیچ
چند تجربه شخصی:
همه: او. قسم صفرم
در دوران انتهایی دانشجویی پزشکی (اینترنی) بین رشتههای مختلف چرخیدم و چرخیدم (بخوانید مرا چرخاند و چرخاند) تا قلابم به چیزی گیر کرد که نباید گیر میکرد. به دکتری تخصصی طب سنتی!
فرصت زیادی تا کنکور نمانده بود و در حد توان خواندم. با خودم میگفتم یا طب سنتی یا سربازی. سایر رشتهها هیچ ... و نتیجه آن شد که شد و میدانید.
اما چرا میگویم نقشه خداچیست و چیزی اتفاقی نیست؟ کمیصبر کنید و ادامه دهید! البته متن طولانیست.
اول: او. قسم یکم
مهر نودوهشت کلاسها شروع شد و ابتدای اسفند به خاطر کرونا تعطیل! و سرآغازی شد برای شیفتهای کرونا.
اصفهان چند بیمارستان اصلی دارد که در زمانهای اوج کرونا به صورت گردشی محل ارجاع (سانتر) اختصاصی کرونا شدند و منی که بین این محلها چرخشی میگشتم. القصه یکی از این سانترها بیمارستان خورشید بود. مسئول تقسیم شیفت پزشکان، خانم دکتر عزیز بودند به نام خانم دکتر پریشانی. فردی بسیار با کفایت که هرجا هستند خدا نگهدارتان باشد. بیمارستان خورشید بخشهای دیگری هم دارد، از جمله ام ام تی یا ترک وابستگی به برخی مواد که از قضا همین خانم دکتر مسئول آن قسمت هم هستند. پند ماجرا کجاست؟ آنجا که یکی از دوستان نزدیکم چند وقتی (شاید چند سال) درگیر وابستگی بود و در همین زمانها یک دفعه به رابطه با من اقبال پیدا کرد. اقبال همراه با حرف شنوی. در نتیجه من واسطه شدم بین او و خانم دکتر پریشانی و نهایتا ثمرهی تلاش مجدانه و مستمر خودش و خانواده اش شد ترک وابستگی!
اگر من بیمارستان خورشید نبودم، فرصت این هماهنگیها، همراهی برای ویزیت و غیره را پیدا میکردم؟ آیا همتش را میکردم؟ با شناختی که از خودم دارم، جوابم یک نه بزرگ است.
عجیب نیست؟
من برای تخصص رشتهای بروم که دوران آموزشی اش قابل مجازی شدن باشد، مجازی شود، سانتر کرونا بروم، مسئول پزشکان، رئیس مرکز ترک اعتیاد همانجا باشد، با توجه به حضور مستمرم در آن بیمارستان بتوانم هماهنگیها را به صورت حضوری انجام دهم و همه اینها بچسبد به دوست عزیز من که اعتیاد را ترک کند!
عجیب نیست؟
وسط: او. قسم دوم
کرونا تمام شد و من ماندم و خانهای که نُه ماه فقط اجاره اش را پرداخت کرده بودم و خالی مانده بود! در نتیجه ساکن خوابگاه دانشگاه شدم. هم اتاقیهام رزیدنتهای دندانپزشکی بودند، ارتو و پریو. و یک دوستی داشتند که در اتاق دیگری بود اما به اتاق ما هم رفت و آمد داشت که رزیدنت فک و صورت بود. گذشت تا اینکه عزیز دیگری از نزدیکان دچار مشکلی در استخوان فک فوقانی شد. با من مشورت کردند و من با آن دوست رزیدنت فک و صورت مشورت کردم. پیگیریها به قدری سریع انجام شد که من انتظارش را نداشتم! در نهایت در یک فرصت مناسب، عمل در یکی از بهترین بیمارستانهای تهران صورت گرفت و پیگیریهای بعدی هم با هماهنگی همان دوست انجام شد.
عجیب نیست؟
من برای تخصص دانشگاه تهران بروم، خانه اجارهای را رها کنم و خوابگاه بروم، هم اتاقی ام رزیدنت فک و صورت باشد و بتوان راحت به او بیمار ارجاع داد و نوبت ویزیت و جراحی از بهترین متخصص گرفت و همه اینها بچسبد به یکی از نزدیکان من که عدل کارش با همان راه بیافتد!
عجیب نیست؟
آخِر: او. قسم سوم.
دوران تحصیل راهنمایی با یک مرکز فرهنگی تربیتی در اصفهان آشنا شدم. آشنا و پابند مرکز فرهنگی قدس. تا قبل از کنکور به عنوان یاد گیرنده آنجا مشغول بودم و با شروع دانشگاه به عنوان یادگیرنده و یاد دهنده. سختش نکنم، خودم آنجا مربی شدم... با شروع دوره تخصص تقریبا فعالیتم در مرکز نزدیک به صفر شد. کرونا هم شد و کلا فعالیتهای حضوری صفر شد. مرکز فرهنگی هم که مستلزم داشتن روابط نزدیک انسانی است و دوران کرونا دقیقا منع مطلق روابط نزدیک و حضوری بود، یعنی سم مهلک برای چنین فعالیتهایی. در نتیجه مرکز در دست اندازهای متعددی افتاد، و دوستانِ جانم که با تلاش فراوان مرکز را حفظ کردند. عزیزانی که بخواهم نام ببرم، فراوانند. و من که بی خبر، دوران تحصیل را طی میکردم. گذشت تا دو سال قبل که وارد مرحله پژوهشی تحصیل شدم، حضورم در اصفهان کمیپر رنگ تر شد و سری دوباره به مرکز زدم. مسئولیت مرکز به فرد جدیدی محول شد. مرا صدا کرد و از نحوه و امکان کمک رسانی سوال کرد و در حد بضاعت اندک حضورم در اصفهان، قول همکاری دادم. و مرکزی که مدت زیادی از فضای فعالیتهای آن دور بودم و نیاز بود که با کادر جدید مرتبط شوم. مرتبط شوم تا همکلام و همدل شویم. بیش از انتظارم طول کشید. حداقل یک سال. و چالشهای فراوان که نیازمند وقت گذاری فراوان بود. که از عهده من خارج بود و بار اصلی بر دوش مسئول مرکز بود. گذشت تا تابستان چهارصدوسه که گرهای که در کار پایان نامه ام افتاده بود باز شد و تقریبا خداحافظی با تهران تا شهریور و مهر قطعی شد. همزمان آن طرف چه اتفاقی افتاده بود؟ مسئول فعلی به خاطر مشغلهها و برخی مشکلات، امکان ادامه مسیر را نداشت... جلو جلو حدس زدید چه شده؟
نمیدانم فرد مناسب دیگری بجز من بود یا نبود. گزینههای متعددی برای مسئولیت مطرح بودند. من شخصا احساس دِین فراوان به مرکز میکردم، و میکنم اما خودم را در قواره مسئولیت آن نمیدیدم، و نمیبینم. اما شرایط چرخید و چرخید تا اینکه منِ کمترین برای مسئولیت انتخاب شدم.
عجیب نیست؟
یک مرکز فرهنگی تربیتی شخصیت مرا شکل دهد، آنجا مربی شوم، به خاطر مهاجرت تحصیلی آنجا را رها کنم، دوباره محدود برگردم، بازگشتم همزمان باشد با مسئولیت کسی که از من هم برای کمک دعوت کند، و خداحافظی او با مسئولیت مرکز همزمان شود با حضور تمام وقت من در اصفهان، و من به خاطر شرایط خاصی که مجال بسطش نیست، به عنوان جایگزین او انتخاب شوم!
عجیب نیست؟
همه: او. قسم چهارم
بچرخیم و بچرخیم و بچرخیم
بخوانید: بچرخاندمان، بچرخاندمان، بچرخاندمان
در نقشهی خدا چه چیزی اتفاقی ست؟ هیچ